A mad female scientist needs Santo's blood for a youth serum; and she has Frankenstein's reliable old monster to help her get it.

 دانشمند جوانى به نام «دكتر هنرى فرانكنستاين» ( كلايو ) مشغول آزمايش‏هايى براى حيات بخشيدن به مردگان است. او تحقيقاتش را با استفاده از اجسادى كه با كمك دستيار گوژپشتش، « فريتس » ( فراى ) از گورستان‏ها میربايد، به انجام می‏رساند...

After being reanimated, Baron Frankenstein transfers the soul of an executed young man into the body of his lover, prompting her to kill the men who wronged them.

شبى توفانى در ژنو ، « مرى شلى » ( لنچستر ) ادامه‏ى داستان « فرانكنستاين » را براى « پرسى شلى » ( والتن ) و « لرد بايرون » ( گوردون ) ، تعريف مى‏كند : مخلوق ( كارلوف ) موفق به گريز از دست گروه تعقيب گنندگان خشمگين مى‏شود و پس از چندى دكتر « پرتوريوس » ( تسيگر ) ، دانشمند خبيث از ؛ « فرانكنستاين » مى‏خواهد كه با او براى خلق مخلوقى مؤنث هم‏كارى كند و همدمى براى مخلوق قبلى بيافريند.

پس از مدتها پس از مرگ هیولا ، پسر دکتر فرانکشتاین که به قلعه آبا و اجدادی بازگشت ، با چوپان دیوانه ای روبرو می شود که موجودی را پنهان می کند. او برای پاک کردن نام خانوادگی ، موجودی را زنده می کند و سعی می کند او را احیا کند.

While awaiting execution for murder, Baron Victor Frankenstein tells the story of a creature he built and brought to life - only for it to behave not as he intended.

رنفيلد ( فراى )، فروشنده‏ى املاك و مستغلات به ترانسيلوانيا مى‏رود تا مقدمات فروش يك خانه‏ى بزرگ قديمى و متروك انگليسى را به بيگانه‏اى مرموز به نام كنت دراكولا ( لوگوسى ) فراهم كند. اما كنت به قالب اصلى خويش، خون آشامى 500 ساله، در مى‏آيد، رنفيلد را مى‏گزد و او را برده‏ى خود مى‏كند.

«ویکتور فرانکنستاین» (برانا) تحت تأثیر تجربه های استادش، «والد من» (کلیز)، دچار وسوسه ی چیرگی بر مرگ می شود. وقتی ولگردی (دنیرو) «والدمن» را می کشد و به دار آویخته می شود، «ویکتور» مغز «والدمن» را در سر جنایتکار قرار می دهد و موفق می شود او را به زندگی بازگرداند…

 داستان فیلم بر مبنای داستان دراکولا است که ومپایر داستان در جست و جوی اقامتگاهی برای آرام گرفتن در آنجاست …

ویکتور فرانکشتاین دانشجوی جوان پزشکی است. این داستان توسط دستیار و دوست او بیان می‌شود و به ما نشان می‌دهد که فرانکشتاین چگونه به آن چیزی که ما امروز می‌شناسیم مبدل شده است...

قاتلی در یک تعقیب و گریز توسط یکی از افراد پلیس تیر خورده و رو به مرگ میباشد و از آنجائیکه تا آخرین لحظات قصد تسلیم شدن ندارد به جادو و طلسمی که پیش از این، در آن مورد تعلیم دیده است، روی می آورد و روح پلید و شیطانی اش را به درون یک عروسک منتقل میکند. از طرفی روز تولد «اندی» خردسال است و او به شدت طالب همان مدل از عروسک است...