خبرنگارى الكلى به نام « چاك »، در آلبيوكركى نيومكزيكو كار می‏كند و انتظار فرصتى را مى‏كشد تا موفقيت گذشته‏ خود را بار ديگر بازيابد. خيلى زود مردى در غارى گرفتار می شود و « چاك » متوجه میشود كه فرصت مورد نظرش را به دست آورده است ... 

« ویت استرلینگ » ( داگلاس ) ، تبهکار بدنام ، در به در دنبال محبوبه ‏اش ، « کتى مافت » ( گریر ) مى ‏گردد که به طرف او شلیک کرده و با چهل هزار دلار از پول‏هاى او فرار کرده است . او کارآگاه خصوصى کم حرفى به نام « جف بیلى » ( میچم ) را استخدام مى ‏کند تا « کتى » را پیدا کند...

 داستان فیلم در مورد مردی سرسخت خبیث است و قتل و گروگان گیری کار اوست و همچنین فساد پلیس در شهری در مرز مکزیک است …

سارق جوانى ، « بن هارپر » ( گریوز ) به جرم قتل اعدام می‏شود اما به واعظ روان پریش ، « هرى پوئل » ( میچم ) بروز نمی‏دهد که پول سرقتى خود را کجا مخفى کرده است . « هرى » نیز پس از آزادى سراغ خانواده‏ ى « هارپر » می‏رود و می‏کوشد تا از جاى پول‏ها باخبر شود . پسر کوچک خانواده ، « جان » ( چاپین ) می‏داند که پدرش پول‏ها را در عروسک خواهرش ( بروس ) مخفى کرده …

یک نمایش نامه نویس درون گرا مظنون به قتل است، تا اینکه زنی که در همسایگی او زندگی می کند، برای بی گناهی او شهادت می دهد. اما مدتی بعد این زن هم به او مشکوک می شود...

« آرتور کودى جارت » ( کاگنى ) ، آدم‏کش روان پریش و سر دسته‏ى گروهى از تبهکاران ، به زندان افتاده است . کارآگاهى ( اوبراین ) با ظاهر مبدل در زندان هم سلول او مى‏شود تا اطلاعاتى درباره‏ى گروه « جارت » به دست آورد …

« دکتر اروین ریدنشنایدر » ( جافى ) که در زندان نقشه‏ ى دقیقى براى دستبرد به یک جواهرفروشى طراحى کرده ، پس از آزادى عملیات سرقت را به جریان می ‏اندازد .

پلیسى خودکشى مى‏کند و « کارآگاه دیو بانیون » ( فورد ) مأمور پى‏گیرى پرونده مى‏شود . خیلى زود « بانیون » متوجه مى‏شود که هیچ کس ، از جمهل همسر پلیس ، و دیگر هم قطاران ، مایل به روشن شدن ماجرا نیست .

دو آدمکش که از فرار نکردن قربانی خود تعجب کرده اند، تلاش می کنند شخصی که آنها را استخدام کرده را پیدا کنند و...

  المر، مردی خانه به دوش است که بسیار بی خیال و راحت زندگی را می گذراند تا اینکه توجهش به بنیادی مذهبی جلب می شود. بنیادی که خواهر شارون، یک مبلغ مذهبی با نفوذ، برای مردم سخنرانی های آتشین می کند و آنها را به مسیحیت فرا می خواند ...

در کافه ایستگاه راه آهن لاورا جسون با دکترالک هاروی آشنا می شود.در حالی که هر دو آنها ازدواج کرده اند عاشق یکدیگر می شوند.آنها هر پنج شنبه در کافه ای کوچک همدیگر را ملاقات می کنند در حالی که می دانند عشقشان غیر ممکن است...